ای خدای علی بن موسی الرضا
سرزمین عمرمان را چراگاه دشمنان کردیم و هنگامی که فهمیدیم وخواستیم از این سرزمین بیرونشان کنیم،
به درگیری هایی رسیدیم که طاقتمان را طاق کردوعجزمان را نشانمان داد،در حالی که تو با بلا و ضربه هایت کمکمان می کردی که دامن از اینها بستانیم و دست از اینها بکشیم.
ما اکنون با یک دنیا درگیری و یک عمر کشمکش،به عجز رسیده ایم و به رشته ی لطف تو چشم دوخته ایم،
که جز تو دستاویزی نیست و از غیر تو به سوی تو راهی نیست.
ما بدون تبدیل تو مانده ایم ما پاهای خودرا بسته ایم و حتی بالاتر ز آن شکسته ایم !
راستی احساس عجیبی ست ،این احساس ماندگاری تو و رفتن همراهان، احساس تنهایی و غربت.
من این احساس را از روزهای دور که با قطار سفر می کردیم و بچه های ساده ای بودیم، به یاد دارم .
شنیده بودیم که قطار توقف نمی کندو شنیده بودیم که چقدر در راه مانده اند و چه رنج ها که کشیده اند ،
این بود که هر صدایی را سوت قطار خیال می کردیم و مداممان چشم به علامتها و آدمها بود که جا نمانی.
این احساس را باید امروز در خود زنده کنیم. امروزی که مانده ایم و اهل دل رفته اند.
امروزی که کاروان شتاب گرفته و یاران با سر دویده اند.
کاروان رفت و تو در خواب بیابان در پیش
چه کنی؟ره ز که پرسی؟چه روی ؟چون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
(بر گرفته از کتاب صراط )