پرواز تا اوج |
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت که حسنی ندارد ایاز ای شگفت گلی را که نه رنگ باشد نه بو دریغ است سودای بلبل به او به محمود گفت این حکایت کسی بپیچید از اندیشه بر خود بسی که عشق من ای خواجه بر خوی اوست نه بر قد و بالای دلجوی اوست شنیدم که در تنگنایی شتر بیافتاد و بشکست صندوق در به یغما ملک آستین بر فشاند وز آنجا به تعجیل مرکب براند سواران پی در و مرجان شدند ز سلطان به یغما پریشان شدند نماند از وشاقان گردن فراز کسی در قفای ملک جز ایاز چو سلطان نظر کرد او را بدید ز دیدار او همچو گل بشکفید بگفت که ای سنبلت پیچ پیچ ز یغما چه آورده ای گفت هیچ من اندر قفای تو می تاختم ز خدمت به نعمت نپرداختم گر از دوست چشمت به احسان اوست تو در بند خویشی نه در بند دوستخلاف طریقت بود کاولیا تمنا کنند از خدا جز خدا(سعدی) [ سه شنبه 88/2/15 ] [ 2:51 صبح ] [ parande ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |