پرواز تا اوج |
دوست دارم ، بهار پنجره را آفتاب کنار پنجره را این چه صبح عفیف معصومی ست؟ که ندانست کار پنجره را دل من مثل شیشه بود و شکست تا بهم زد قرار پنجره را دستی از دوش،بر نمی دارد پرده ی کولبار پنجره را چشم بارانیم چه کرد ؟ مگر بتکانم غبار پنجره را با قلم موی خیس مژگانم می کشم انتظار پنجره را بوی گل می تراود از لبخند باز خوان رهگذار پنجره را (عباسیه کهن) [ جمعه 88/1/7 ] [ 12:32 صبح ] [ parande ]
[ نظر ]
قلب من هیچ مگو این ضربان تکراریست زندگی آخ عجیب این جریان تکراریست گوش من نیست بدهکار به این صحبتها قصه عشق بگوقصه ی نان تکراریست در غم و فاجعه ی ماندن در عادتها چه کنم هان چه کنم آه و فغان تکراریست یک تکان یک حرکت یک تغییر همچو مرداب شدن بی نوسان تکراریست یک من تازه من زنده بیا کشف کنیم این من مرده به دستان زمان تکراریست [ جمعه 87/11/4 ] [ 1:11 عصر ] [ parande ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |