پرواز تا اوج |
دوست دارم ، بهار پنجره را آفتاب کنار پنجره را این چه صبح عفیف معصومی ست؟ که ندانست کار پنجره را دل من مثل شیشه بود و شکست تا بهم زد قرار پنجره را دستی از دوش،بر نمی دارد پرده ی کولبار پنجره را چشم بارانیم چه کرد ؟ مگر بتکانم غبار پنجره را با قلم موی خیس مژگانم می کشم انتظار پنجره را بوی گل می تراود از لبخند باز خوان رهگذار پنجره را (عباسیه کهن) [ جمعه 88/1/7 ] [ 12:32 صبح ] [ parande ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |